پانیسا پانیسا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

مهربون مامان و بابا

عکس .....

سلام پانیسای خوشگلم اینا چند تا از عکسای سال جدیدته فدات بشم . این روزا خیلی با نمک شدی ماشاالله .دیگه کمکم با دستات اشیا رو میگیری و با صدای بلند میخندی فدات بشم . وقتی خوابی تو جات میچرخی و از خودت صدا در میاری . اینم عکسات :   اولین حموم 93   لباس مهمونیت                     ...
15 فروردين 1393

ساااااااااااااااااااااال نووووووووووووو مبارررررررررررررررررررررررررک

سلام جوجه قشنگم که روز به روز شیرینتر میشی . اگه دیر به دیر میام و برات مینویسم به خاطر اینه که سرم خیلی شلوغه و مشغول تدارکات عیدم مخصوصا امسال که تو جوجه کوچولو کنارمی و بهترین عیدیه زندگیمی .خدا رو هزار هزار بار شکر که تو رو دارم .  امشب شب عید و تو دو روز پیش 3 ماهت تموم شد و رفتی توی 4 ماه بازم خدا رو شکر. جیگر مامان  دیشب شب الفه بود ما هم رفتیم خونه مامان جون و از اون کوفته خوشمزه ها خوردیم . امشبم که شب عیده مثل هر سال جمع میشیم خونه مادر بزرگ بابایی همه ی عموهای بابایی هم میان اونجا. راستی خوشگلم عیدی برات یه لاک پشت شرمن خریدم که اتاقتو خیلی شبا خوشگل میکنه مبارک باشه این اولین عیدیه که میگیری  . عیدت مبارک...
29 اسفند 1392

ببخشید مامانی

سلام عزیز دلم پانیسای خوشگلم ببخشید که چند وقته برات چیزی ننوشتم .آخه تو همه ی وقتمو مال خودت کردی خیلی بد خواب بودی .که خدا رو  شکر الان یه هفته میشه که بهتر شدی . گوشای خوشگلتم سوراخ کردیمو دیروز گوشواره هایی که خودم برات  خریدمو تو گوشت کردیم خیلی ناز شدی ماشاالله . فدات بشم خیلی شیرین شدی 3 روز پیشم برا خاله جون با صدای بلند خندیدی . همه زندگیه منو بابایی تویی .تو به زندگیمون معنی دادی .هر بار که نگاهت میکنم خدا رو صد هزار بار شکر میکنم به خاطر  فرشته کوچولویی که بهمون هدیه داده . اینم چند تا از عکساتن :       اینا رو با لباس عروسکت ازت گرفتم جوجه مامان اینقدر کوچولو بودی که لباسای پرنسست ان...
19 اسفند 1392

بالاخره اومدی فدات بشم

سلام دختر خوشگلم همه زندگیم ببخشید چند وقته که نیومدم برات چیزی بنویسم چون قبل از اومدنت تو هفته  36 کیسه آبم سوراخ شد و نشتی داشت و اگه تو به دنیا میومدی چون هنوز ریه های کوچولوت تکمیل نشده بود ممکن بود به مشکل بخوریم 22 روز پر استرس رو استراحت مطلق بودم تو خونه مامان جون و خدا با ما بود و با مراقبت های مامان جون و خاله جون خدا رو شکر تونستیم تو رو تا 38 هفته و دو روز نگه دارم و بالاخره تو با اومدنت در 27 آذر ساعت 9و 20 دقیقه صبح با قد 50 و وزن 3050 زندگیمونو  پر از امید و عشق و شادی کردی  بارداری بینهایت سختم با اومدنت در یک لحظه فراموشم شد و همه زندگیم تو شدی . بابایی هم که با دیدنت اشک شوق تو چشماش حلقه زد .خاله جون هم که در تمام مدت عمل...
12 دی 1392

انتخاب اسم

سلام مهربونم من و بابا تصمیم گرفتیم اسمتو مهرسا بذاریم خیلی گشتیم خیلی سخت بود ولی بالاخره انتخاب کردیم خدا کنه خودتم دوست داشته باشی . راستی بابا جون میگه میخواد بهت بگه مهربونم .دلش برات یه ذره شده دیگه طاقت هر دومون تموم شده. امیدوارم صحیح وسالم بیای تو بغلمون. ...
6 دی 1392

اولین لباسی که بابایی برات خرید

سلام دخترم همه ی زندگیم .اومدم برات اولین لباسی رو که بابایی خریده بذارم خیلی دوسش داره .همش میاره با ذوق نگاش میکنه میگه برا عید تنت کنیم ولی چون تو عید تو خیلی گوشولویی میذارمش برا پاییزت ایشا الله . مبارگت باشه اینم عکسشه : ...
18 آبان 1392